کتابخانه عمومی سلمان فارسی گلبهار

وبلاگی درباره ی کتابخانه سلمان فارسی و فعالیتهای این کتابخانه

کتابخانه عمومی سلمان فارسی گلبهار

وبلاگی درباره ی کتابخانه سلمان فارسی و فعالیتهای این کتابخانه

این وبلاگ برای معرفی کتابخانه عمومی سلمان فارسی گلبهار در فضای مجازی و ارتباط با اعضای کتابخانه و همه دوستداران کتاب و کتابخوانی ایجاد شده است.
شرایط عضویت:
ارائه کارت ملی
یک قطعه عکس جدید
پرداخت مبلغ حق عضویت سالانه (8000 تومان)
پرکردن فرم عضویت
نشانی:
گلبهار-میدان غدیر-غدیر 1-طبقه تحتانی مسجد حضرت زین العابدین(ع)
تلفن: 38323239- 051
ساعت کاری کتابخانه در نیمه اول سال: شنبه تا 5شنبه 8 صبح الی19
ساعت کاری کتابخانه نیمه دوم سال:شنبه تا 5شنبه 7:30صبح الی 18
ساعت کاری روز 5شنبه کتابخانه از 8 صبح الی 13 می باشد.

بایگانی

معرفی کتاب ناگفته های جنگ خاطرات شهید صیاد شیرازی

پنجشنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۵۸ ق.ظ

کتاب «ناگفته های جنگ» نوشته احمد دهقان شامل خاطرات شهید علی صیاد شیرازی در زمان جنگ تحمیلی است که شامل فعالیت‏‌ها و اقدامات درخشان وی در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی و در زمان جنگ تحمیلی است. دهقان در ‌26 گفتار، ‌خاطرات سپهبد شهید‌ علی ‌صیاد شیرازی، به همراه عکس‌هایی ‌از عملیات‌هایی‌ که وی در آنها شرکت ‌داشته را ‌به رشته ‌تحریر ‌درآورده است‌.

آنطور که ناشر گزارش داده قلم دهقان در این کتاب توانسته روایتی جذاب از گفتارهای شهید صیاد شیرازی ارائه کند، تا آنجا که چنانچه مخاطب مطلع نباشد که آنچه می‌خواند گفتارهای یک فرمانده جنگی است خود را در برابر یک اثر داستانی می‌یابدنکاتی که شهید صیاد شیرازی در این گفتارها بیان می‌کند مواردی است که تا پیش از انتشار در این کتاب گفته نشده و یا کمتر گفته شده است و این موضوع دلیلی شده برای اینکه کتاب عنوان «ناگفته‌های جنگ» را به خود بگیرد.

.

در قسمتی از کتاب اینچنین آمده است:

«خداوند متعال در فتح خرمشهر نشان داد که چه وحشت و رعبی در دل دشمنان انداخته است. آنها با اینکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود و با اینکه توی سنگرها مستحکم بودند و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمی‌رسید٬ اقلا ده پانزده روز دیگر می‌توانستند مقاومت کنند٬ ولی خداوند رعبی به دل آنها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند...برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: توانسته‌ایم حدود 700 نفر از نیرو‌ها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین شهر. ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما می‌خواستیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم درآمد ولی... حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم بزنید.»این کتاب در پنجمین دوره جشنواره دفاع مقدس رتبه دوم آثار برگزیده را کسب کرده است...

متوسلیان داد و بیداد می کرد

اگر اشتباه نکرده باشم، از سپاه تیپ 27 حضرت رسول(ص) بود و تیپ 14 امام حسین(ع) و تیپ 8 نجف و احتمالاً تیپ فجر (احتمالاً، یعنی یک تیپ دیگر هم بود.) و از ارتش تیپ 1 لشکر 21 حمزه، به فرماندهی سرتیپ شاهین‌راد، و تیپ 3 از لشکر 77 خراسان. این‌ها با هم سه محور را تشکیل دادند؛ محور غربی، یعنی سمت راست، را حضرت رسول(ص) با تیپ 1 از لشکر 21، محور وسطی را تیپ 3 لشکر 77 و یک تیپ از سپاه (احتمالاً همان فجر است)، محور سمت چپ، که به خونین‌شهر وصل می‌شد، تیپ 8 نجف. البته محور سمت راست و چپ اصلی بودند. محور وسط فقط یک مقدار تعرض می‌کرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند. ولی وسطی فقط از جلو با دشمن تماس داشت و به آب می‌خورد.

قرار شد با هم تک کنند و این کار را انجام دهند. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آن قدر جلو رفت که دادش درآمد. می‌گفت: «هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می‌خورم و هم از چپ.

برادر احمد متوسلیان داد و بیداد می‌کرد. دو محور دیگر جلو نمی‌رفتند. ما داشتیم ناامید می‌شدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. چشم‌‌هایم باز نمی‌شدند. می‌خواستم بخوابم. ولی دلم نمی‌آمد از کنار بی‌سیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفه‌ای پهن کردم. دراز کشیدم تا کمی آرامش پیدا کنم.

بلافاصله خواب سید عالی‌قدری را دیدم که با عمامه مشکی آمد داخل قرارگاه ما. صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه‌مان کرد. همه به احترام بلند شدیم. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد، برای من هم طبیعی بود، گفت: «می‌‌خواهم بروم. کسی نیست مرا راهنمایی کند.» بلافاصله دویدم جلو و گفتم: «من آمادگی دارم.» رفتم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم.

یک‌دفعه این طور به نظرم آمد که حیف است این سید عالی‌قدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود. همان طوری که روی دست‌های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریه‌ام آن قدر شدت داشت که از خواب پریدم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۱۹
فاطمه فاضلی مقدم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی