«تا شنیدم سراسیمه آمدم سراغت اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه! حالا کِی بود، دهم دیماهِ 1388. دیدم افتادهای روی تخت با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد...» شاید زمانی که بهناز ضرابیزاده داشت این سطور را به عنوان مقدمه برای کتابش مینوشت تصورش را هم نمیکرد که روزی کتاب وارد خانۀ خیلی از ایرانیها شود و خیلیها از «دختر شینا» بگویند و بخوانند.
حالا این اتفاق افتاده است. حالا «دختر شینا» تبدیل به پدیدهای شده که دیگر نمیشود ندیدهاش گرفت. کتابی که تا حالا بیش از 180 هزار نسخه فروخته است و اسمش سرِ زبان خیلیهاست و مطالب و تصاویر و حتی تیزر سینماییاش دست به دست میچرخد و در اینستاگرام و شبکههای اجتماعی منتشر میشود. کتابِ بهناز ضرابیزاده دارد راه خودش را میرود و خودش، تبلیغِ خودش را میکند. «دختر شینا» راه خودش را پیدا کرده است.